درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 26
بازدید کل : 19152
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1


Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

.

♦شاپرک کسافر♦




- بابا جون؟ 


- جونم بابا جون؟


- این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟ 


- خب... خب... خب حتما اینجوری راحتتره دخترم !


- یعنی با لباس راحتی سختشه ؟ 


- آره دیگه، بعضیها با لباس راحتی سختشونه !!!


- پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟


- هیس بابایی، دارم فیلم میبینم !


- باباجون، كم آوردی؟!


- نه عزیزم، من كم بیارم؟ اصلا هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم !


- خب راستشو بگو چرا این خانمه با مانتو خوابیده بود ؟!


- چون خانم خوبیه و حجابشو رعایت میكنه !


- آهان، پس یعنی مامان من خانم بدیه ؟!!


- نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبیه ...


- پس چرا بدون مانتو میخوابه ؟!


- خب مامانت اینجوری راحتتره !!!


- اون آقاهه هم چون میخواسته حجابشو رعایت كنه با كت و شلوار خوابیده بود؟!


-  نه عزیزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد...


- پس چرا خانمش كه خیلی هم خانم خوبیه بهش كمك نكرد لباسشو در بیاره؟! 


- چون میخواست شوهرش روی پاهای خودش بایسته !!! 


- واسه همینه كه شما نمیتونید روی پاهای خودتون بایستید؟


- عزیزم مگه تو فردا مدرسه نداری؟


- داری میپیچونی؟


- نه قربونت برم عزیزم، اما یه بچه خوب كه وسط فیلم اینقدر سوال نمیپرسه؛ باشه 


عسل بابا؟!!


- اما من هنوز قانع نشدم !!!


- توی این یك مورد به مامانت رفتی؛ خب بپرس عزیزم ؟!


- چرا باباها توی تلویزیون همیشه روی مبل میخوابن؟


- واسه اینكه تختخوابشون كوچیكه، دو نفری جا نمیشن !!!


- خب چرا یه تخت بزرگتر نمیخرن؟


- لابد پول ندارن دیگه !


- پس چرا اینا دوتا ماشین دارن، ما ماشین نداریم؟ 


- چون ماشین باعث آلودگی هوا میشه، ما نخریدیم عزیزم !!! 


- آهان، یعنی آدما نمیتونن همزمان دوتا كار خوب رو با هم انجام بدن؛ اون آقاهه و 


خانومه كه حجابشون رو رعایت میكنن، باعث آلودگی هوا میشن، شما و مامان كه 


باعث آلودگی هوا نمیشین حجابتون رو رعایت نمیكنین؛ درست گفتم بابایی؟!! 


- آره دخترم، اصلا همین چیزیه كه تو میگی، حالا میشه من فیلم ببینم؟! 


- باشه، ببین بابایی اما تحت تاثیر این فیلمها قرار نگیری بری ماشین بخریها، به جاش


برو به مامان یاد بده حجابشو موقع خواب رعایت كنه كه تو اینقدر موقع جواب دادن 


به سوالاتم خجالت نكشی !!!  



یک شنبه 12 تير 1390برچسب:کودکی, :: 18:12 ::  نويسنده : Amir Mohammad

  این یک داستان واقعی درباره سربازی است كه پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد...


سرباز قبل از این كه به خانه برسد، از نیویورك با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم كه می خواهم او را با خود به خانه بیاورم...

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم...

پسر ادامه داد: ولی موضوعی است كه باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم كه اجازه دهید او با ما زندگی كند !

پدرش گفت : پسر عزیزم، متأسفیم كه این مشكل برای دوست تو بوجود آمده است. ما كمك می كنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا كند...!

پسر گفت: نه، من می خواهم كه او در منزل ما زندگی كند !

آنها در جواب گفتند: نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی...

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند...

چند روز بعد پلیس نیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلند جان باخته و آنها مشكوك به خودكشی هستند !

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونی مراجعه كردند.

اما با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حركت ایستاد : پسر آنها یك دست و یک پای خود را در جنگ از دست داده بود...!
 



یک شنبه 12 تير 1390برچسب:داستان, :: 16:16 ::  نويسنده : Amir Mohammad

 خواستگاری خر

خر جوانی میخواست زنی اختيار کند. سر انجام مادر خويش را مجبورکرد که به خواستگاری ماچه خر همسايه برود. مادر که پاردُمش از گردش روزگارساييده شده بود به اوگفت : الاغ جان ، برای ازدواج بايد مغز خر و دل شير داشت، می دانم که اولی را داری ولی از داشتن دومی بيم دارم.

نره خر که از عطر يونجه زار و بوی دلدار سرمست بود، پاسخ داد : مادرجان به خود بيم راه مده ،هرچه خواهی از مرحوم پدر به ارث برده ام، ديگر نگران چه هستی ،اکنون آنچه می توانی در حق اين خرترين انجام بده که يار چشم انتظار است و رقيب بسيار.

سرانجام مادر با اکراه به خواستگاری رفت و پس از چندی به ميمنت و مبارکی خطبه عقد جاری شد و زندگی سرشار از خريت آنها آغاز گرديد و اينک ادامه ماجرا...



ادامه مطلب ...


شنبه 11 تير 1390برچسب:خر, :: 16:17 ::  نويسنده : Amir Mohammad

 دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.

این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.

فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد: "همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."


شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.

بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.

صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:

"چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."
فرشته پیر پاسخ داد:
"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."



شنبه 11 تير 1390برچسب:داستان کوتاه, :: 14:31 ::  نويسنده : Amir Mohammad

چرخه ی زندگی

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند…
پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.



با نظرات خودتون ما رو در هر چه بهتر شدن وبلاگ یاری کنید.ممنون
 



شنبه 11 تير 1390برچسب:داستان های کوتاه, :: 12:34 ::  نويسنده : Amir Mohammad